چند کلامی با (چارگِردِ قلا گشتم)
مصلح سلجوقی مصلح سلجوقی

چند کلامی با (چارگِردِ قلا گشتم)

                                                                                                         

چار گرد قلا گشتم

پای زیب طلا یافتم

پای زیب طلا یافتم

       شنگ ، شنگ ، شنگ ، با صدای زنگ پای کبوتران ،در فضای پر ستارۀ "چار گرد قلا گشتم " به پرواز آمدیم. به پرواز آمدیم  ، به پرواز آمدیم تا به بهانۀ "چارگرد قلا..." به چارگرد جهان، سری بزنیم . به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم  تا ، با کلام شیرین "چارگرد قلا..." از مرز های جغرافیایی ، سیاسی ، تاریخی بالا تر پرزنیم . به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا سده هایی را بر فراز کوه قاف ، کابل و مسکو با چشمان تیز نگر ، به دیدۀ باریک بنگریم .

         به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا پرواز مان ، دیگر حد و مرز و زمان و مکان نشناسد . درسیطرۀ خیال ، آواز دل گیرو پرغصه را ، در تاق کتاب ، با جملاتی زیبا و به زیور کشیده ، با دل سرشار از درد لمس کنیم.

به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا آوازی را بر کوه قاف و کابل و مسکو ،با گوش شنوا ، از  بالایی بالا تا چارگرد قلا... در بستر تاریخ بشنویم . به پرواز آمده ایم تا در کنار ناتیگای ، به سرزمین های برف راه جوییم و دست دردست زلیخا ، جادوگر را بشناسیم.

همه جا برف می بارد ، همه جا برف میبارد ، زلیخا ، با بطری ودکا ، دست در دست من ، آهنگ رفتن دارد و زنده باد میترو میگوید . سخاوت آسمان نقره بار را ، دست در دست گالیا ، تایید می کنم. هم صدا با دلداده ام زنده باد مسکو سر میدهم . سرگی ... سر... گی ، سر راه ام بر فرش جاده افتاده است . خون آلود ، خون آلود ، ماهی های کوچک روی جاده را می کوشد تا در آب اندازد و زمزمه میکند ، نمی شود ، نمی شود . کوه های بلند ، استوار و با صلابت همچنان ایستاده بودند که چرخ بالها ، فضای مردانگی را بر هم زدند و گرد و غبار ، همه جا را فرا گرفت .حقارتبار ، آسمان بر فراز کوه های با صلابت و استوار پایین آمده بود و چون لحظات مرگ گالیا ، به فرزندان محبوب خویش ، شهر ریازان را سرزمین خویش معرفی میکرد: "غروب روز خزانی است و خورشید رفته است که در پشت کوه های پغمان ، لحاف سیاهی بر سر کشد و بخوابد . شفق ، سرخ و آتشین است."ص 67

نه ، این شرنگ زنگهای به صدا در آمدۀ "چارگرد قلا ... " است که مرا در بر گرفته است .نه ، این من هستم که در پیکرۀ بزرگ این رمان غرق شده ام و خود را در آن مینگرم . نه ، پرواز من در ایدۀ بزرگ استاد زریاب است و این من هستم که با واژه  واژۀ آن به پرواز آمدم . 

رمان زیبای "چارگرد قلا گشتم" که به قصیدۀ بلند ده بیتی زمان خود مانند است ، خورشید گونه بر فراز کوه با صلابت  واژه های به هم پیوستۀ زبان پارسی  ، درخشش دارد . واژه های پربار زبان پارت ها در آسمان پررنگ "چارگرد قلا گشتم " پروازی عاشقانه دارند و چون خال سبز گردن زلیخا ، چشمان مرا به سینۀ برگ برگ این کتاب ، عاشقانه دوخته است .

جایی نویسنده مهر تایید بر اندیشۀ نگرش پیدایی خواب می زند و واقعیت خواب را یک بار دیگر از زبان قهرمان این رمان بازگو میدارد . خواب دیده است ، فردای آن گام به گام به واقعیت میپیوندد . ریالیزم جادویی در گفتار حکیمان زمانه بر بام حاجی نعیم مرا به این باور میرساند که آنچه موریس مترلینگ در تیوری آورده بود ـ کار و مشغولیت های روزانه ، خواب شب ما را میسازد ـ پای در پرکتیک کشیده  و کارگر  افتاده است.

با "چار گرد قلا گشتم" ، پروبالم را در آتش کلیسای شهر ریازان سوختم و زمانی جانم را طنین آن شعار زیبا و جذاب " از هرکس ، به اندازۀ استعدادش و به هرکس ، به اندازۀ کارش !" (ص 185 )در خود پیچید.

راه باریک را با زلیخا ادامه میدهیم . داخل میترو میرویم ، زلیخا را در میترو جا میگذارم ، در بیرون از میترو با دختر گل فروش آشنا می شوم که خواب تعریف نشده ام را به واقعیت بنگرم و چنان میشود که شب قبل ، همه این اتفاق را در خواب دیده بودم ."اصلآ ، مرز خواب و بیداری کدام است ؟چه چیزی این دو را از هم جدا می سازد؟کدام یک واقعیت دارد ـ خواب ، یا آن چیزی که به آن بیداری می گوییم؟ شاید هم بیداری روُیای دیگری باشد و یک روز می بینیم که از این خواب هم ، بیدار می شویم." (ص 89 ) تجسم و روُیا در قالب های بیداری ، و برخاسته ازخواب ، رنگ و بوی دیگری را در خواننده به وجود می آورد . خود را زمانی میان دره های سربه فلک کشیده کنار سرگی می یابد وهم آبی آبی را با ریزش برف تجربه می نماید. "برف می بارد و برف می بارد."

به خدای خودم رو می آورم و از شنیدن نا ... تی ... گای خسته میشوم .  ناتیگای ، خدای شمن ها (مغولان)را در برگهای های برفی  کتاب ، با خطی تیره ، زمانی دیده بودم . اکنون در تاریکی سرگذشت ، در میان برف و سرما ، از چشمان آبی آبی دوباره میشنوم ، نا ...تی ...گای .ناتیگای در این دور دست ها و در سرزمین سرد و برفی هم ، پای رسانده است . بعد از سده ها ،آبی آبی چشمان را چون  گالیا با اندامی برازنده  و چون جاموقه درلباس خشم و نفرت ، مینگرم .

پرواز بی پروای روح من در بلندای "چارگرد قلا گشتم "یاد آور مکتب سمبولیک میشود و در بیتی از این قصیده ده بیتی ، سمبول را چنان مینگرم که بازگشایی آنرا جز با دیدگان تیز بین ، ممکن نمی یابم. برف می بارد ، برف می بارد. رفیق ، نسیم .

نسیم را میتوان طرز ملایم تر نوشتاری دانست که تند تر آنرا تند باد گفته اند و خود ویرانگرانه همه را می بلعد ، نام از خود و بیگانه را نمی شناسد ، ویرانگر است ، ویرانگراست.

رفیق را در کوچه های زیر آسمایی مینگرم که با سنگی در برف ، صورت نسیم را به خون آغشته میسازد و چند روز بعد ، رفیق و نسیم دوستان هم پیمان یکدیگرمی شوند. برادرخوانده شده اند."رفیق دیگردوست ما نیست." همچنان نسیم .

"جنگ به پایان میرسد. چرا این طور شد، تنها سر رفیق پایین است و چیزی نمی گوید. رفیق چیزی ندارد که بگوید . سرش خمیده است .چنین سنگی در کوچۀ ما پیدا نمی شود . این سنگ را از جای دیگری آورده است . به رفیق دشنام میدهیم .او دیگر دوست ما نیست."

او نسیم را هم بهتر از رفیق نمی شناسد و پیوند دوستی این دو را بعد از جنگ و خونریزی ، غیر قابل پیش بینی میداند و انگشت حیرت به دندان ، هردو را باهم و در کنار هم چون دوستان نزدیک به هم میبیند . این دیگر کاریست نا بخشودنی که راوی خود میگوید رفیق دیگر دوست ما نیست و نسیم هم دیگر آن دخترک خوشگل نیست .

" نسیم ، دیگر آن نسیم خوب رو نیست ـ دیگر آن دخترک نیست ، چهرۀ عجیبی پیدا کرده است .به هیولای مبدل شده است." ص   153

راوی که ازاول داستان در جمع حکیمان زمانه است در پایان کتاب به محرقه مبتلا میشود و روز آخر عمر، یکبار دیگر پهلوان سهراب  به عیادتش می آید و راوی از او میپرسد:

" تو کجا بودی پهلوان؟"

"با آوازی غم آلود ، گفت :"من ـ من به آینده رفته بودم !"

"پرسیدم :"آینده چگونه بود ؟"

"سرش را تکان داد ودردمندانه ، گفت :"نپرس ... نپرس .تباهی و ویرانی بود .تباهی وویرانی بود .یک بار... دیوی آمده بود به نام حزب .این دیو ، دیوانه یی بود شمشیر به دست .بی دریغ خون می ریخت ...تنوره می کشید و خون می ریخت .آدمیان را به زندان ها می انداخت و می کشت .چی بی گناهانی که به دست این دیو ، ناپدید و نابود شدند .دیو ، همه جا آتش می ریخت . چشمه ها و کاریز ها خشکیدند .کشت زار ها سوختند .مردمان ، به هر سو پراگنده گشتند ... دیو حزب ، تشنۀ خون بود." ص 305 

شیوۀ نگارش ، جهان کتاب را پر وسعت میسازد و خواننده را به تفکر وامیدارد. هرچند کتاب خوانان فراموشکار با سردرگمی در آن خواهند پیچید و گاهی مطالب را بی ارتباط و تسلسل را ـ چنان که عادت داشتند ـ باز نخواهند یافت.  دو داستان جداگانه و با هم مرتبط ، طوری طرح شده است که خواننده را با دو راوی مقابل می سازد که ابتدا در داستان  حکیمان زمانه و دیگری در مسکو با معشوقه مغول تبار (گالیا ... زلیخا ) ـ که از هیچ کدام آن نام برده نمی شود. تنها "من" است که گفته میشود ـ وهوش و روان را به خود سرگرم میدارد .

استاد زریاب در داستان حکیمان زمانه ، راوی را به مرض محرقه از دنیا میبرد . صحبت آیندۀ پهلوان که همه جا را ویرانه مینگرد و شعله های آتش جنگ را هرسو می بیند و به راوی میگوید: " تو دیگر در آینده نیستی که این همه جنایت را ببینی ."این خود به نوعی راوی را با خبر می سازد که تو نیز ترک وطن خواهی گفت و دیگر این جا نخواهی بود. زمینۀ مرک راوی را به این گونه فراهم می آورد. وطن را ترک میکند ، از مسکو سر برون میآورد وغربت را همپای مرگ میداند . راوی رفتن معشوقه اش را به هانگ کانک نیز نوعی غرق شدن در آب میداند و خواب مادر گالیا را در موقع خدا حافظی نیز به تعبیر میکشد .آمدن به مسکو را در عالم رویا مینگرد وچنین می نگارد :" تاوقتی که آن کوچه ویران شد ، منتطر بودم ... اما ... من از کجا آمده ام ؟ به راستی هم ، از کجا آمده ام ؟ من ، این جا ، در این شهر بیگانه ، چه می کنم ؟ این جا ، شب است . برف می بارد .برف می بارد ." ص162

او در مسکو با معشوقه اش به ودکا نوشی روی می آورد و ودکا نوشیدن های بی مقدار ، نوعی بازگویی درد را میرساند که راوی بدان پناه آورده است . اوضاع مسکو را هم بهتر از سرزمین ویران شدۀ خویش نمیداند . احوال دختران جوان را با نوشیدن الکل و بی پولی و مشکلات گرانی ، بازشدن دامن امپریالیزم با مارک معروف ( کوکا کولا ) اش ، راوی را به اندیشه باز میدارد و خطاب به کارل مارگس میگوید :

"مارکس ... کارل مارگس ، می بینی که چه روزی بر اندیشه های تو آمده است ! چی روزی بر تو آورده اند !سرمایه غالب شده است .آن ره روان راه تو کجا هستند ... حالا کجا هستند ؟ آدرنو کجا است؟ماکوزه کجا است ؟ ایریک فروم کجا است ؟ گرامشی کجا است ؟ این اندیشه گران کجا رفته اند ؟ چرا سر برنمی دارند و این روز و روزگاررا نمی بینند ؟ سرمایه بر جهان فرمان روایی خواهد کرد !شرکت های بزرگ فرمان روای جهان خواهند شد ! مثل این که به تو خیانت کردند . کسانی که میگفتند پیرو تو هستند ، به تو خیانت کردند ." ص 126

همچنان او به  مقایسه میخیزد ، لنین را با چنگیز مقایسه میکند و لنین را از تبار چنگیز میداند .

شهید ، دیگر تعریفی ندارند و آنقدر بیجا و بجا زیر سم ها ی این و آن لگدکوب شدند که توان تعریف را از آن گرفته اند. قهرمانان و جنایتکاران وطن را در یک ترازو نهاده ، وزنۀ شهید را برابر نهاد آن میدانند.این واژه را چنان پیش پا افتاده دیدند که گویاحیوانات هم بدان میپردازند . در "چارگرد قلا... " آمده است :

"هردو سک ، همچنان ، موقر و موُدب نشسته بودند و شادمان و متبسم ، آنان را می نگریستند . شاید آن دو حیوان هم ، در دل هایشان می گفتند :" یا شهید ... یا شهید ... یا شهید !" ص 174

نماد های سرخ ، سبز و سیاه را به گونۀ قابل ستایشی در ایهام آفریده است و هرکدام را با محتوای  عملکرد شان از تیغ قلم گذرانده است . سرخ را خون آ شام میداند ، سبز را زمان به گند می کشاند و از سر گور آن شهید در شیردروازه ، باد و باران او را میبرند و سیاه را که پهلوان سهراب همیشه همراه داشته است ، بادیدن آینده و سیاه جامه گان ، از آن بیزار می شود ، او را در خانۀ راوی جا می گذارد و بدان ارجی نمی نهد.

زیبایی کلام "چار گرد قلا گشتیم " و توانمندی های سرشار نویسنده ، در پیوند مفاهیم و باز کردن درد دل هایی که هنوز هم آتش شعله ور آن ، نه تنها در پشت کوه های پغمان ، شیردروازه ، همچنان در سینه های زنان ، مردان و کودکان این محدودۀ جغرافیایی شعله ور است . زمانی احساسی ، در جای سیاسی ، باز نمودن واقعیت های عینی جامعه  با سمبل های زیبا ویک یک را به تعریف کشیدن ، کاریست که از استاد زریاب و بزرگمردان هم طراز شان بر می آید ."چارگرد قلا گشتم " خوشبختانه ، از اشتباه مبرا است .تنها در دو مورد  ، آن یک ، لغات ترکیبی پارسی است که جدا از هم  آمده است  .بطور مثال یکی از آن موارد ، جستجو است که چنین نگاشته است " جست وجو ". دو دیگر، در رفتن حکیمان زمانه به کوه شیر دروازه. ابتدا قهرمان داستان در کنار حکیمان زمانه حضور ندارد و چنین مینگارد : "حکیمان زمانه ، صبح آن روز ، برای جست و جو گور آن دختر کوچک ، به دامنۀ کوه شیردروازه رفته بودند ." در چند سطر بعدی ، در ادامۀ جستجو گور آن دختری که انگریز ها در یکصد و ده سال قبل او را  شهید کرده بودند ، حضور نداشتن خود را ، قهرمان  فراموش میکند و بادیدن پیر مرد ، ناخود آگاه ، خودش به میدان می آید و چنین مینگارد :" من گفتم :"بیایید که از این پیرمرد بپرسیم...شاید چیزی بداند .شاید شاید بتواند ما را رهنمایی کند ." و به سوی پیر مرد رفتیم ." ص 214

"چارگرد قلا گشتم" گر چه در چند داستان جلوه می نماید ، اما ، من آن را یک داستان یافتم که درشیوۀ کار ، داستان با نشستن حکیمان زمانه بر بام حاجی نعیم آغاز می شودوچنان می نماید که نمایندگان مردم ، دراین کنفرانس دورهم گرد آمده اند. اختناق در جامعه ، هراس از تفنگ های انگریزی اعلا حضرت  ، دست گیری برادر پسر پینه دوز از خانه به جرم سیاسی بودن ، میتواند شروع این داستان باشد. مبدآ خشونت در این رمان را ، نویسنده از زمان اقتدار اعلا حضرت میداند که صدارت را نفرین میفرستد. جریان های  سرخ ، سبز و سیاه را به تعریف می برد و راوی خود را چون گالیا میداند که شهر او را چنگیزیان به آتش کشیدند و سر انجام از مسکو سر برآورده است. در آنی عاشق دختری شدن و جام های پشت سر هم در کشیدن ، بیانگر نوعی مشکلات روحی است که راوی از سرخوردگی در موطن خویش  ، بدان پناه برده است . سرانجام دوباره در مسکو(شهر برف ) تنها می ماند و عشق اش ـ که آنرا همه چیز خویش میداند ـ او را تنها میگذارد.

روند نوشتاری و دورنمایۀ اصلی داستان ، گاهی پیوند کلاسیک می یابد و زمانی در مسکو چهرۀ مدرنیزم را به نمایش می گذارد و جایی ، جهان را بیهوده می بیند ، در پست مدرنیزم پناه میبرد و به رباعی های زیبای خیام می آویزد.

             جامیست که  عقل  آفرین  میزندش         صد بوسه زمهر بر جبین میزندش

             این کوزه گر چرخ چنین جام لطیف        می سازد و باز بر زمین  میزندش

احساس در برگ برگ این رمان با وضاحت نگریسته می شود و مبرهن می نماید که واژه واژۀ آن ، پیوند احساس بس عجیب با نویسنده داشته است .  

پایان داستان  ، پرچم داران سرخ  در روند استالینیزم سرشکسته شده اند و پرچم سبز ها را نیز باد و باران از مزار آن دخترک در دامن شیردروازه برده است و الم سیاه پهلوان سهراب در خانه راوی دور انداخته شده و به باد فراموشی سپرده است. بعد از گذشت زمان ، حکیمان زمانه با چند تن باقی مانده ، به خوشی و آرامی رسیده اند . در آخرین برگ از کتاب ، داستان با چنینی جملاتی به پایان می رسد که نگاشته اند :" ناگهان پینه دوززاده از رقص و پای بازی باز ایستاد ؛ به سوی آسمان نگریست و با تمام نیرویش فریاد زد :" اعلا حضرت هم گوز میزند ...میزند ...می زند! " پهلوان زاده ، دردانه و بز پشانی سپید هم تایید میکنند و باز پینه دوززاده فریاد میزند :" صدارت عظما هم گوز می زند ...می زند ... می زند!"

"چارگرد قلا ..." چون کفتران (شهنواز) بر بلندای آسمان آبی رنگ سرزمین خورآسان میچرخد .

 قلم استاد زریاب پرباتر باد تاباری دیگر ، نشست حکیمان زمانه را در راستای باریدن خورشید به کار بندند . باشد تا در رمان دیگری ، آفتاب  بر بام حاجی نعیم بدرخشد و حکیمان زمانه دست بر دامن خورشید کشند و زیبا قصیدۀ پرمحتوایی را چون (چارگرد قلا گشتم )  بر آن سر بسرایند . واژه ها ی برف را با خطی آبی بنگارند و بهاری گلگون در خاطره ها جای دهند . دست مریزاد 

 

  هامبورگ جرمنی Januar.2012


January 14th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان